۰۴ مرداد ۱۳۸۹

یادداشت های از مغولستان



در سال 2008 میلادی چند از پروهشگران و فیلمسازان سرشناس مغول پش از سفر به چند کشوربه کمک یک تلویزیون خصوصی مغولستان خواستند از افغانستان نیز دیداری داشته باشند تا به ارزش مستندی که قرار بود ، بسازند ، افزوده شود .

تلاش ما این بود که اطلاعات جامع و بی طرفانه را در اختیار این گروه قرار دهیم و اتفاقا آنچه آنان با خود دوباره به مغولستان بردند به گفته آنان خیلی جالب بود و مورد پسند جامعه مغولستان و دیگر علاقمندان در سراسر جهان واقع شد. قرار شد در سال 2009 جمعی از علاقمندان فیلم ، عکس ، تجارت ، سیاست ، فرهنگ و پژوهش از نزدیک از مغولستان دیداری داشته باشند که متاسفانه سال پار به تاخیر افتاد و بالاخره امسال چهار مرد از کابل کمر بستند و هی میدان وطی میدان راهی "جشن ندم" یا جشن استقلال مغول ها شدند. فستیوال ندم هر سال در اوسط جولای برگزار میشود و مغول های سراسر دنیا در این فستیوال گردهم میایند و در امور مختلف بحث و تبادل نظر میکنند ، شدند.


روز جمعه صبح زود کمره را که از دوستم معصومه ابراهیمی گرفته بودم ، برداشتم تا برایش چارجربخرم. اول به بصیر سیرت زنگ زدم اما او مصروف ثبت مستند " گادی وان " بود. ناچار رفتم به بازار های کارته سه ، چهار راهی صدارت، شهرنو و جاده نادر پشتون اما از بخت بد همه دکان ها بخاطر روز جمعه بسته بودند.با خستگی و عجله برگشتم که حتی نشد چند جلد فرهنگ انگلیسی فارسی برای دانشجویان هزاره مقیم مغولستان بخرم.باید بکس های سفر را می بستم و همسفرانم ملحق می شدم.


ساعت یک بعد از ظهر راهی پل سرخ جایی که همسرانم منتظرم بودند ، شدم. چند لحظه بعد صرف سفید رنگ اکرم گیزابی آمد و دوستانم کمکم کردند تا بکس هایم را درعقب آن جابجا کنیم. گیزابی لیسانس زراعت است و بیش از 20 سال سابقه خبرنگاری با رادیو صدای امریکا دارد و شاید تعدادی از دوستان آشنا باشد. رضا کاتب دوستم علاقمند مردم و جامعه خویش است و به همین دلیل جامعه شناسی خوانده است و خیلی پاک و بی آلایش است و رک و راست حرف میزند. خالقیار حیدری نیز شرکت عرضه خدمات انترنیتی و چاپخانه دارد. حالا همه باهم شدیم همسفر راه دراز.


پرواز ما ساعت 3 بود و ما یک ساعت قبل تمام مراحل را طی کردیم اما در قسمت خروجی که پاسپورت ها را میدیدند، چند جوانک احساساتی از دیدن چهار هزاره چشمان مبارک شان گرد شدند. شاید قواره های ما و مغولستان خوش شان نیامد و حدود نیم ساعت معطل مان کردند. استدلال آنها این بود که ویزه مغولستان را نمی شناسند و باید آمر شان بیاید .اگر هم نشد ، باید یک نامه از وزارت خارجه بیاوریم ورنه از میدان هوایی کابل نمی توانیم خارج شویم.چون ما کی چی آنها کلان کلان دیپلمات ها را خروجی نداده اند ما که هیچ چیزی نبودیم. اکرم گیزابی اجازه خروج گرفت چون پاسپورت امریکایی داشت و ما هم افسوس خوردیم که کاش شهروند امریکا میبودیم و بادارانه خروجی میگرفتیم.


معلوم بود سربازان غیر مسلکی، متعصب ، احساساتی و کم سواد میدان هوایی کابل میخواستم کمی مسخره مان کنند. کاتب و حیدری احساساتی شده بودند و من هم اعصابم خراب بود چون حد اقل چند باری که از این میدان بیرون رفته بودم مرا خیال خارجی میکردند و زود خروجی زده و با انگلیسی حرف میزدند ولی این بار جمع هزارگی بودیم و خار چشم پولیس ها. سعی میکردم خونسرد باشم و این سفر را که با هزار زحمت ویزه کرده و رخصتی گرفته بودیم ، خراب نشود و فضا را به نحوی به نفع خودمان دربیارویم و پرواز را از دست ندهیم. اما این مرض در افغانستان تعصب زمان شاید چند نسل کار باشد که حل شود یا تقلیل یابد.


خلاصه اینکه آمر سربازان آمدند و بالاخره بی هیچ دلیلی نگاهی به پاسپورت ها انداخت و در آخرین دقایق پرواز که کاملا نا امید شده بودیم ، اجازه خروج داد و ما هم با عجله وارد طیاره لق و لوق خطوط هوایی آریانا یا " انشا الله ایرلاینز" شدیم. این لقب افتخاری را برای آریانا بخاطر کهنه بودن سیستم ، نیروی کاری و خدماتش گذاشته اند.


یک نکته جالب را یکی از سربازان میدان اشاره کرد که تعدادی از شهروندان یک هفته قبل از ما به کشور های آسیایی نزدیک استرالیا سفر کرده بودند و میخواستند بطور غیر قانونی وارد استرالیا شوند که تعدادی شان در آب غرق شدند و تعدادی هم توسط پولیس کشته شده بودند. او میگفت که ما چون برای آنها رسما اجازه خروج از میدان را به اساس ویزای قانونی شان داده بودیم و نمی دانستیم فرار میکنند و به همین دلیل مورد بازپرس سارنوالی و پولیس قرار گرفتیم. نکند شما هم از منگولیا به استرالیا یا کدام جایی دیگه فرار کنید. یادم آمد که بیشتر ساعات درسی جغرافیه در مکتب خالی بود و ما استاد نداشتیم و "چهار والی" میزدیم. ورنه هیچ وقت پولیس ما نمی گفت که مغولستان همسایه استرالیا است.


القصه که این طیاره آریانا تکان تکان خورده پرواز کرد و اعلام کردند که اول قندهار میروند و بعد از سوار کردن چند مسافر دیگر عازم دوبی خواهیم شد. ما هم از ترس ملا محمد عمر و غیره خطرات و فکاهیات در باره قندهار آرام و بی صدا لمیده بودیم تا بخیر از این شهر رد شویم اما هر طرف چشم ما می افتاد ، صدای پشتو شنیده میشد و قصه تریاک. هرجا نگاه میکردی فقط به انگلیسی نوشته بودند و پشتو. اگرگاهی گذر تان به این طیاره ها افتاده باشد ، شاید دیده باشید که بیشتر اصطلاحات به انگلیسی و پشتو اند تا دری و مهماندار وقتی خوش آمدید ، میگوید " به طیاره د آریانا افغان هوای شرکت خوش آمدید." کسانی که نابلد باشند شاید ترجمان ضرورت داشته باشند.


متاسفانه هوایی داخل طیاره انقدر گرم بود که هر لحظه حلقت خشکی میکرد و آبی را هم که میدادند نیز گرمتر از هوایی داخل طیاره و هوای قندهار بود که به آن با ترس خاصی لحظه به لحظه به این شهر خطر و تریاک نزدیکتر می شدیم.

ادامه دارد..

۲۱ تیر ۱۳۸۹

سگ های میدان هوایی کابل



در این چند روز اخیر سخت مصروف هستم. بی برنامه آمدم هندوستان برای ویزه منگولیا و خیلی زود همان روز توانستم ، ویزه را بگیرم . ولی این راجستر پولیس برای افغان ها و پاکستانی ها خیلی سخت است و زمان گیر. حتی اگر برای یک روز هم داخل این کشور شوی باید هم راجستر دخولی و هم راجستر خروجی بگیری

هندوستان کشور عجیب و متفاوتی است. ظاهرا مثل کینیا و دیگر کشور های افریقای شرقی میماند. آفتاب داغ است. باران میبارد ، مثل اینکه سطل آب را برویت بریزند. مردم به درجه های مختلف تقسیم میشوند. شهر دهلی جدید با آنکه خیلی بزرگ است ولی میتوانی به را راحتی سطح متفاوت زندگی را حس کنی. هندوستانی ها مردم آرامی هستند . درسرک ها کمتر ترافیک دیده میشوند . وقتی چراغ سرخ شود ، وسایط همه خود می ایستند و هیچ کسی قانون را نقض نمی کند. ارزش پول کلدار هندی تقریبا به اندازه ارزش افغانی است.

صبح زود چهار شنبه بچه ها مجبورم کردند که برای سفر منگولیا که از طرف تلویزیون ملی منگولیا دعوت شده بودیم بروم دنبال پاسپورت خود و تنی چند از دوستان به سرزمین گاندی. بار اولم بود که هندوستان میرفتم. باید روز بعد یعنی پنجشنبه کابل میبودم که برای پرواز جمعه برسم. زمان خیلی برایم مهم بود.هندوستانی را که میخواستم مثل فیلم های آن با دقت کامل ببینم ، با عجله از کنار شان گذشتم.

میدان هوایی کابل طبق معمول مرا خارجی فکر نموده گاهی مزاحمت میکردند.مثلا در تلاشی اول وقتی دو پاسپورت دیگر را دیدند، تعجب کرده گفتند: "این ها را کجا میبری؟" گفتم: خبرنگار استم ،برای ویزه است. وقتی فهمید مغولستان میروم پاسپورت خودم را دیدند و باز تعجب شان بیشتر شد که چرا دو بار افریقای شرقی رفته ام. خندیدم و گفتم برای سیاحت دیگران اروپا و امریکا را خوش دارند ولی ما جایی میرویم که کمتر کسی به آن توجه دارد. این لذت و هنر سیاحت است.

با کام ایر میرفتیم .چون این شرکت یک پروازش چند سال پیش سقوط کرده بود میترسیدم باز ما را کدام جایی سقوط ندهد. از طالع بد ما که پیلوت از بلند گو صدا کرد که پرواز متاسفانه برای پانزده دقیقه بخاطر حمله سگ های اطراف ترمینال میدان هوایی کابل که راه های خط پرواز را مسدود کرده است تا امر ثانی معطل هستیم. بالاخره به هند سرزمین مهاتما گاندی ، سرزمین بزرگترین دموکراسی جهان ، دومین پرنفوس ترین کشور جهان ، سرزمین فیلم و هنر و سرزمین ستاره ها محبوب جوانان افغان ، شاهرخ ، امیتابچن ، لتا و رفیع در مندر و ایشورایا رسیدم. هوا تفتیده و گرم بود. یک تکسی مرا برد مهی پالپور، هتل ویشال یک حمام و کمی استراحت.

ساعت دو رفتم تا سفارت امام چنگیز را بیابم و یزه را بگیرم. شهر دهلی پاک ، سر سبز و سرک ها منظم اند. چندان مدرن نیستند ولی زندگی جریان دارد. ساحات دیپلماتیک پراز سفارتخانه ها است . سفارت جمهوری خود ما نیز بی بیرق در لابلای درختان خفته بود از مقابلش گذشتم و کمی احساس افغانستانی بودن کردم و کمی هم افسوس خوردم که چرا پاسپورت خارجی ندارم. خلاصه سفارت مغولستان را یافتم.

چه مردم مهربان و چه سفارت آرام و کم ازحامی. دخترک زیبا و خوش برخوردی پیش میز از من پذیرایی گرمی به عمل آورد خودم را معرفی کردم و گفتم از کدام سرزمین آمده ام و برای چه مقصدی در جشن نادام مغولستان میرویم. با خوشحالی و صمیمیت خاصی پاسپورت های من و دوستم را گرفت و 6400 کلدار هندی ، عکس و فورم و کاپی دعوت نامه و یک ساعت بعد کارهایم تمام شد و با تشکری بیرون شدم. چقدر این مغلو ها مهربان هستند. اصلا به من نگفتند تو تروریست هستی باید بروی و از امنیت هند و افغانستان تصدیق بیاور.

با عجله رفتم که این تصدیق ورود و خروج پولیس هند تمام شود. شاید یکی از مشکلات و بدی های مسافرت به هند برای ما افغانستانی ها و پاکستانی همین راجستر پولیس باشد. حد اقل دو روز را ضایع میکند و برخورد نیز چندان انسانی نیستند تا بتوانند نظر به آدم ها نیش شان را میزنند ولی هیچ وقت نمی گویند از کدام قوم و نژادی فقط میگویند افغانستانی هستی. برای آن ها افغان ها یعنی حیوانات نیمه وحشی که از جزیره بنام افغانستان میایند نیاز به دانشگاه، شفاخانه و تربیه دارند هیچ قانون نمیدانند. اگر انگلیسی هم بفهمند همرایت صحبت نمی کنند.بالاخره دخولی و خروجی را باهم حل کردم و تکت پامیر و پرواز به طرف کابل. ساعت هفت شام است و خانه رسیدم.

جالب اینکه از کنار خانه آقای منموهن سنگ گذشتم و چندی تامل کردم به جز از چند سرباز در داخل باغ نه دیواری ، نه مانعی نه علامت سرخ. خیلی عادی دخول و خروج نیز ساده است. یادم از کابل خود ما ومقامات شکم کلان آن آمد. چقدر فرق میکند. موزیم ریل دهلی دیدنی است. یک کارگر روزانه با 50 کلدار زیر آفتاب سوزان کار میکند ،یک راننده هوتل 24 ساعت کار میکند و در مقابل 5 هزار کلدار معاش و در یک ماه 5 روز رخصتی .

بعضی مردمان این شهر بخاطر بزرگی آن کاملا از دنیای بیرون بیخبر اند و در فقر کامل  بسر میبرند. شهر پرازموتر سایکل ، زنان مثل افریقای شرقی قدرتمند و در هر بخش از کارگر روی سرک تا پارلمان و وزارت ها فعال اند و با مردان شانه به شانه میجنگند. یعنی تا آن اندازه مثل ما دید شان به زن و مرد جنسی نیست. شاید هم باشد ولی من که حد اقل در مدت کوتاهی که بودم ، چنین ندیدم.

8 جولای ، دهلی جدید