۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

مرغ زندگی




روز جمعه بود و هر چهار ما جلسه داشتیم . تا عصر آن روز خانه شان بودیم و هفت میوه خوردیم وخندیدیم.عصر وقتی من و ایکس از خانه شان با هم بیرون شدیم. از دست ایکس کارتی فرستاده بود تا سال نو را برایم تبریک بگوید.

برایم خیلی عجیبب مینمود. احساس خوشایندی داشتم. با عجله کارت را که پوش سپیدی داشت ، از دست ایکس قاپیدم.قلبم به شدت می تپید. با عجله از ایکس خدا حافظ کردم. نمیدانستم چطور بازش کنم. خدایا چه نوشته باشد! بالاخره به خانه رسیدم. در اتاق را بستم.کارت را باز کردم.

هوالمحبوب

آواز خوش هزار تقدیم تو باد
سر سبزترین بهار تقدیم تو باد
گویند که لحظه ای است روییدن عشق
آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد

زندگی حس غریبی است
که یک مرغ مهاجر دارد.

حمل 84


حالا هر وقتی به این کارت دقت میکنم ، عکس تنهایی ام انعکاس میکند. با خود تکرار میکنم :

زندگی حس غریبی است که
یک مرغ مهاجر دارد.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

It is very good to reveiw some aspects of our previouse memories.

Nazer Nazir, Kabul, Afghanistan گفت...

تو نیاز به یک اپارتمان جدا داری تا از بستن دروازه بیغم شوی...

Leif Hagen گفت...

It would be very interesting for me and many others in the world to read your blog postings and learn more about life in Afghanistan.

Please look at www.citydailyphoto.com

Consider showing us a picture every day from Afghanistan!

Kind regards from EAGAN daily photo blog in Minnesota, USA