۱۳ خرداد ۱۳۹۰

خانه 582 ؛ نگاهی از درون





حدود یک سال است این خانه سخت مرا به خود مشغول داشته است. کارهایش با آنکه خیلی جذاب و به مد روز است اما سنگینی آن را روی شانه هایم احساس می کنم.آمدنم در این خانه صفحه ای جدیدی در زندگیم گشود  و حالا بخشی مهمی از زندگی شخصی و اجتماعی ام شده است. آدم ها و برنامه هایش مهمتر و عزیز تر که بیشتر ساعات روز را باهم هستیم.

مثلا یاد گرفتم با آدم های مخالف و متفاوت از سلیقه و رفتارم چگونه برخورد کنم و کنار بیایم یا به اصطلاح گزاره کنم. یاد گرفتم که نمی شود همه چیز در زندگی مطابق میل خود آدم باشد. بالاخره یعنی یاد گرفتم که به خاطر رسیدن به هدف باید خیلی سختی ها را پذیرفت و به استقبال حوادث رفت.

این خانه به من یک اتاق داده است که اندازه اش از 5 متر تجاوز نمی کند.پنجره کوچکی دارد به دنیای بیرون که به سمت حویلی همسایه راست ما باز میشود. همسایه های ما همه نیز مسلح اند و دست شان به کاسه دولت کمتر دیگران نیست .دیدن از پنجره به بیرون به معنی نگاه کردن به ناموس آنان را دارد و باید چشم هایمان را ببندیم و هیچگاه هوس هوای تازه نکینم. 

پنجره ها را به رویم می بندم. وقتی مجبور میشوم بازش کنم ، بوی غذای حبیب بوی دوستی ندارد.آزارم میدهد و دوباره میبندم و باز تاریکی اتاقم را فرا میگیرد. یک دروازه کوچک نیز به سمت زینه های  داخل دهلیز باز میشود که طبقه اول را به طبقه دوم وصل میکند.وقتی میخواهم دروازه را باز بگذارم ، آدم های که برای دیدن نمایشگاه ها می آیند ، مزاحمت میکنند. مجبور می شوم تمام در ها و پنجره ها را برویم ببندم و از شما خوبان ببرم و دنیایم در فقط در چهار دیواری اتاقک سه متری خلاصه کنم.

حال کسی به اتاقم نمی آید. هوای اتاقم تاریک است و تازگی بهار را ندارد.تپ تپ پاهای بازدیدکنندگان  وموسیقی یک نواخت یاسین تنها صداهایی هستند که از عقب دروازه های بسته به گوشم میرسد. گاهی بعضی قدم هایی که با سرعت بالا می آیند  و گاهی به خستگی حواسم را پرت میکنند و به شتاب و سستی مردمان برای رسیدن به فردای که در این کشور هیچ قابل پیش بینی نستند ، خنده ام میگیرد و گاهی حسود می شوم.

چای سبز، مهمان ها خوانده و ناخوانده ساعت ها مرا روی چوکی این اتاق میخکوب میکند که خون های زیادی در این کشور برای آن در افغانستان ریخته میشود. میخواهم از این نوع زندان فرار کنم. میخواهم هوای تازه را تنفس کنم. آزاد باشم عاری از هرگونه قید و شرط اما کمی مشکل مینماید. با بچه ها تعهد کردیم که برویم تا آخر خط. خطی دشوار که شاید روزی خودم را آخر کند و به آخر نرسد.

فیس بوک ، بلاگر ، وردپرس ، گوگل ، جی میل و انترنت همه بهانه هایی هستند که از صفحه لپ تابم دنیا و مردمش را به من نزدیکتر می کند. گاهی از خیرات اسکایپ و یاهو تصویر و صدای بعضی دوستان را نیز می بینم و می شنوم. عجب دنیایی شده است. 14 ساعت روز در این اتاق میمانم و فقط میتوانم شما را از طریق انترنت میبینم. نه ! میخواهم ارتباط مستقیم با شما داشته باشم. رو بروی شما بنشینم و مثل دیگران فارغبالتر از هر زمانی از هر دری قصه کنم. آیا اینگونه ارتباط در زمان کنونی ممکن است؟آیا شما نیز چون من در ها و پنجرهای دنیای پیرامونی را با هوای تازه اش به روی خود بسته اید ؟


۶ نظر:

ناشناس گفت...

جالب ا ست. ادامه دهید.

jamila joya گفت...

salam ba shoma entizar saheb
awalen bari bod ke sar zadam ba weblog shoam...
matalib bisyar khobesh bod,, az khandanash kollli lezat bordam, mawaraq bashi,

عوض گفت...

سلام استاد عزیز!
به پای تو هم کسی نمی رسد راحت باش ؛اگر پنجره باز باشد هم هوای اتاقت الوده می شود.

مهرگان گفت...

نوشته ی خیلی خوبی بود. کاش در آخر نوشته آن سوال نمی بود. آن سوال مثل این بود که یهو یکی از تنهایی هایش دست دراز کرده یخن آدم را بگیرد.

paimanshebari گفت...

بسیار جالب بود آقای انتظار....

ناشناس گفت...

Yes Mr Entizaar, I live in Northern Ireland and got the same situation as you have in house number 583. No worries, everywhere is the same. Just the shape and name of problems differ. Best regards

Farhat