۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

اولین سفر فرنگ با کنفرانس آزادی انترنت برای توسعه جهانی






ساعت هشت صبح حرکت کردم طرف میدان هوایی تا مبادا باز کدام انتحاری و حمله صورت نگیرد و سفرم به تعویق نیافتد.عبدالروف بیانی مرا تا میدان هوایی کابل بدرقه کرد و دوباره موترم را برد خانه خود ما. چند لحظه صبر کردم تا مدیر مسوول "سوما" بیاید.لحظاتی بعد حضرت ایشان با سه نفر از مشایعت کنندگانش که یکی شوهرش و دوتای دیگر آنان از کارمندان سابق خانه فرهنگ افغانستان بودند، وی را همراهی میکردند، رسید.از دوستان خدا حافظی کردیم بسوی ترمینل جدید روان شدیم. سه دوست میخواستند عکسی از ما بگیرند اما سربازان اجازه ندادند. پیاده پیاده رفتیم تا نزدیکی ترمینل جدید. میترسیدم که مثل دو سفر قبلی ام ازدحام زیاد نباشد و پرواز را از دست ندهیم. ولی خوشبختانه مثل همیشه من را با خارجی ها اشتباه گرفتند و با سرعت تلاشی کردند و به بخش تکت رهنمایی کردند. این بار یک خارجی دیگر (معصومه ابراهیمی) نیز با من بود و از قضا او نیز غیر افغنه تلقی شد و تمام کارمندان با ما زبان انگلیسی صحبت کردند و احترام لازم مربوط خارجی ها را بجا نمودند.


مدیر سوما حس میکردم تشویش داشت که نپرسند "محرمت" کجاست. اتفاقا آخرین بخش تفتیش اسناد میدان هوایی کابل یکی دوسوالی پرسیدند به قواره های ما نگاه کردند و بعد از اینکه از ذره بین شان گذشتیم، کمی نفس راحتی کشیدیم و منتظر ماندیم تا طیاره ترکیه بیاید و ما را ببرد "فرنگ" !

زنگ ها پشت سرهم میامدند. عظیم ایثار زنگ زد و قرار شد بیاید هوتل ما و سوغات هایش را تسلیم شود.به داکتر سید عسکر موسوی زنگ زدم تا برای گروه دوم استادان دانشگاه های  افغانستان که به ایالات متحده امریکا میروند گپ و سخنی داشته باشند در هفته اول ماه می  میلادی. همینکه فهمید که میروم اروپای شمالی خندید و گفت:" او بچه عطر زده ای." گفتم :" بلی " از پشت گوشی خندید و گفت:" بوی عطرت از پشت تلفن کاملا محسوس است." و بعد از من گله کرد که ناجوانی کرده وی را پیشتر خبر نکردم که کتابی را به داکتر اکرم عثمان نویسنده مشهور افغان مقیم سویدن است ، را ببرم. ولی خواست حتما بروم به ملاقات وی یا از آقای محمد شریف سعیدی تلفن وی را بگیرم و سلامی برسانم و پیامی برایش بیاورم. داکتر موسوی چنانچه به نظر میرسد هنوز از ارتباط و نامه نویسی به شیوه سنتی و قدیمی بیشتر لذت میبرد تا ایمیل و غیره شبکه های اجتماعی مثل فیسبوک و تویتر یا وبلاگ و غیره.


حالا منتظریم که هفت ساعت پرواز کنیم تا استانبول برویم و بعد استاکهولم که امروز برف هم می بارد. کاش یک روز میتوانستم ترکیه توقف کنم و مرکز امپراتوری عثمانی ها وقهرمانان سریال های ترکی تلویزیون های افغانستان و آواز خان های ترک را با کمپوز های دلنشین شان زیارت کنم یا لحظاتی در سرزمین شان قدم بزنم و ببینم که هزاره های ترک افغانستان چه چیز های مشابه را میتوانند با هم در استانبول با هم بیابند. حد اقل سه ساعتی که در میدان هوای این کشور هستیم و ببینیم چی میشود.

تا بعد پدرود – میدان هوایی کابل 17 اپریل
  

۲ نظر:

ي وارسته گفت...

قلم ات پربار باد بيرار!

ناشناس گفت...

واقعا دست نوشته هایت عالی است انتظار، همیشه سبز و خرم باشی