۰۳ خرداد ۱۳۸۸

انتظار سانسور شد

با تهدید و فشارمجبورشدم چند مطلبم را سانسور کنم.معلوم نیست این کابوس تهدید و فشار بالای آزادی بیان چه زمانی رخت از این سرزمین بر خواهد بست.
میترسم از اینکه قلم به دست بگیرم و بنویسم.شما چه میگویید؟

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

مرغ زندگی




روز جمعه بود و هر چهار ما جلسه داشتیم . تا عصر آن روز خانه شان بودیم و هفت میوه خوردیم وخندیدیم.عصر وقتی من و ایکس از خانه شان با هم بیرون شدیم. از دست ایکس کارتی فرستاده بود تا سال نو را برایم تبریک بگوید.

برایم خیلی عجیبب مینمود. احساس خوشایندی داشتم. با عجله کارت را که پوش سپیدی داشت ، از دست ایکس قاپیدم.قلبم به شدت می تپید. با عجله از ایکس خدا حافظ کردم. نمیدانستم چطور بازش کنم. خدایا چه نوشته باشد! بالاخره به خانه رسیدم. در اتاق را بستم.کارت را باز کردم.

هوالمحبوب

آواز خوش هزار تقدیم تو باد
سر سبزترین بهار تقدیم تو باد
گویند که لحظه ای است روییدن عشق
آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد

زندگی حس غریبی است
که یک مرغ مهاجر دارد.

حمل 84


حالا هر وقتی به این کارت دقت میکنم ، عکس تنهایی ام انعکاس میکند. با خود تکرار میکنم :

زندگی حس غریبی است که
یک مرغ مهاجر دارد.

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

دنیای انتظار + انتخابات + جنگ افغانستان = آینده مبهم

روز های سخت و سرنوشت سازی را تجربه میکنیم. در هرجا سخن از حاکمیت جدید بر سرنوشت مردم است.دل من هم آرام ندارد. هر روز اول صبح صفحه دنیای انتظار را باز میکنم تا نظر و گفته های دیگران را نیز در مورد مسایل افغانستان بدانم اما به نظر میرسد که هیچکس نظر قطعی و امیدوار کننده ای ندارد.

ایدز در این چند ماه گذشته کلانترین موردی بوده است که به آن فکر میکنم یا ظاهرا با آن مشغولم . شاید دلیل این باشد که از این طریق باید معاش بگیرم و زنده بمانم اما برای چه ؟ اگر راست بپرسید سخت احساس بی امنیتی میکنم. شب ها خوابم نمی برد از اینکه ما را دزدان نکشند. پول که شکر نداریم.فقط دو دانه تلویزیون کهنه و دو کمپیوتر ( دیسک تاپ نیمه خراب و لب تاب دفتر ) . روز ها که دفتر میروم از ترس انتحاری به آدم های پتو دار ، ریش دار ، واسکت دار و شبیه آنها اصلا نگاه نمی کنم.

چند شب پیش تمام پول ها و طلا ها و جواهرات خواهرم را دزدیدند.بیچاره خواهرم با چه زحمت ها ، کوری و کبودی کرده بود معاش دولتی اش را جمع کند و طلا بخرد زیرا عروسی اش نزدیک بود. میخواست با زحمت اش مکتب به مکتب و قریه به قریه مزد حلال بگیرد و زندگی اش را بسازد اما نمیدانست که از برکت رای ما به رهبران ما و دولت فعلی هیچ مصوونیت و امنیت وجود ندارد.حالا چقدر بر روحش اثر گذاشته است. دلداری اش دادم که من برایش میخرم اما فکر میکنم احساس امنیت نمی کند. پشت حویلی ما چهار دیواری خالی است که موتر های فاطمه نظری رییس حزب نیاز ملی و وکیل پارلمان است. کلاشینکوف نیز دارد و شب ها برادرانش و گارد هایش پهره میکنند. ما که سلاح نداشتیم و جواهرات خواهرم را بردند و حالا چیزی نداریم که تشویش کنم. صاف و پاک.

در این روز ها ایمیل های زیادی در باره ایتلاف ها در انتخابات آینده برایم میرسد. یکی از شیخ مینالد و دیگر از روشنفکران جامعه ما. تعدادی مصروف چانه زنی برای چوکی و پول بیشتر اند. شاید این دلهره همه ما باشد که به هفت سال ناکرده های این دولت برای تمام مردم افغانستان خصوصا هزاره ها فکر میکنند. اقایان خلیلی ، محقق و داکتر مدبر و غیره به نظر میرسند از کرزی حمایت کنند و دربرابرش امتیازاتی بدست بیاورند اما این امتیازات چی ها اند و براساس چی انتخاب میشوند؟ نظریات و پیشنهادات نهاد های مدنی ، روشنفکران ، زنان ، دانشگاهیان شامل این چانه زنی ها اند یا نه ؟ مردم عادی و شورا ها چقدر در این چانه زنی ها سهیم اند؟ آیا وعده ها و امتیازاتی که در دور قبلی بوده چقدر وف اشده است که حالا شود؟

معلوم نیست که اقوام دیگر دچار چگونه مشکلات درون قومی اند ؟اما شاید حال آنها نیز بهتر از ما نباشد و شاید هم خیلی بهتر.نمی توانم زیاد امیدوار باشم که آدم های بالا برای من وتو چانه میزنند ، زیاد روی سرنوشت و زندگی شخصی و اجتماعی ما موثر باشد. میخواهم احساس امنیت کنم اما دزدی خانه ما بعد از بیست و پنج سال برای بار اول، آینده مبهمی را ترسیم کرده است ، که منتظر همه ماست.

نمیدانم به کی رای دهم و چقدر این رای روی زندگی شخصی من ، خواهرم و فامیل و بالاخره جامعه ما تاثیر میگذارد. در دور گذشته انتخابات به محقق رای دادم اما هیچ تاثیری برایم نداشت. شما به کی رای دادید و چقدر واقعا بالای زندگی شخصی تان تاثیر گذاشت؟ آیا این بار رای بدهیم ؟ برای کی ؟ برای چی؟ چی بخواهیم برای ما انجام دهند؟ چی ضمانتی وجود دارد که این آدم ها که من تو برایش رای میدهیم تغییری و اثری بر زندگی و آینده مبهم من تو بگذارد. آیا امنیت آورده میتوانند یا نه ؟ چگونه؟ نقش من و تو چگونه تعریف خواهد شد؟