۱۸ خرداد ۱۳۹۰

ضحاک عزیز ، میشرمم بعد از عروجت می نویسم




دیروز صبح تازه کمپیوترم را روشن کرده بودم که زنگ گوشی به صدا در آمد.صدای حزن آلود آصف آشنا آنطرف گوشی پیچید:" انتظار عزیز سلام ، خبری بدی برایت دارم. ضحاک را سربریدند.چی کنیم؟ ".

ضحاک را زمانی که برای جمع آوری سلاح با دایاگ کار میکردم چند باری در جلسات رسمی دیده بودم. مهرآیین عزیز نیززیاد از او میگفت و همه بچه ها و همکاران میگفتند مرد محکمی است در برابر بی عدالتی ها. ضحاک یکی از یادگارهای مزاری بزرگ بود که بامیان را به مرکز اعتراضات مدنی تبیدل کرده بود.کاهگل سرک ها ، تقدیر نامه به خر ها ، کاریکاتور ها و ده ها موارد دیگر را که بامیانی ها و رسانه ها بخاطر دارند ، نمونه های تعهد این مرد عدالت خواه بوده است.

ضحاک مثل ضحاک در مقابل نابرابری ها ایستاد ولی متاسفانه میراثخواران مزاری فقط بعد از او پیام تسلیت دادند و چند روزی دیگر از تریبون های خویش غمنامه نشر خواهند کرد. ما جامعه مرده پرست هستیم و مثل مزاری و یاران و مثال او وقتی مردند بزرگی چون کوه شان را بعد از مرگ درک میکنیم.ضحاک آخرین رسالتش را در پنجم جوزا با سهمگیری در تجلیل از تولد رهبر شهید انجام داد و قرار است در کنار مزار رهبرش مزاری بزرگ صبق وصیت خودش بیارامد.

حال باز ما مانده ایم بی مزاری و ضحاک.چند قطره اشک تمساح خواهیم ریخت و خیلی زود مثل دیگر نسل کشی های تاریخ افغانستان اینگونه جنایات را فراموش میکنیم.سوال اینست که بعد از چه کنیم و چگونه از خود و حیثیت خود دفاع کنیم؟ چطور از نخبگان خود حمایت کنیم؟ تا بکی منتظر میراثخواران باشیم تا مهر تایید برای اعتراض ها دهد؟ بهسود نیز در آتش میسوزد و راه غوربند و غزنی نیز نا امن شد پس دیگر در محاصره کامل اقتصادی و اجتماعی هستیم؟ بزودی به سراغ دیگران نیز خواهند آمد. ما باید آماده باشیم و تسلیم جنایتکاران نشویم؟ اعتراض سرتاسری و مدنی در هر کجا که هستیم ادامه میدهیم؟

ضحاک در رسانه ها :
l

۱۳ خرداد ۱۳۹۰

خانه 582 ؛ نگاهی از درون





حدود یک سال است این خانه سخت مرا به خود مشغول داشته است. کارهایش با آنکه خیلی جذاب و به مد روز است اما سنگینی آن را روی شانه هایم احساس می کنم.آمدنم در این خانه صفحه ای جدیدی در زندگیم گشود  و حالا بخشی مهمی از زندگی شخصی و اجتماعی ام شده است. آدم ها و برنامه هایش مهمتر و عزیز تر که بیشتر ساعات روز را باهم هستیم.

مثلا یاد گرفتم با آدم های مخالف و متفاوت از سلیقه و رفتارم چگونه برخورد کنم و کنار بیایم یا به اصطلاح گزاره کنم. یاد گرفتم که نمی شود همه چیز در زندگی مطابق میل خود آدم باشد. بالاخره یعنی یاد گرفتم که به خاطر رسیدن به هدف باید خیلی سختی ها را پذیرفت و به استقبال حوادث رفت.

این خانه به من یک اتاق داده است که اندازه اش از 5 متر تجاوز نمی کند.پنجره کوچکی دارد به دنیای بیرون که به سمت حویلی همسایه راست ما باز میشود. همسایه های ما همه نیز مسلح اند و دست شان به کاسه دولت کمتر دیگران نیست .دیدن از پنجره به بیرون به معنی نگاه کردن به ناموس آنان را دارد و باید چشم هایمان را ببندیم و هیچگاه هوس هوای تازه نکینم. 

پنجره ها را به رویم می بندم. وقتی مجبور میشوم بازش کنم ، بوی غذای حبیب بوی دوستی ندارد.آزارم میدهد و دوباره میبندم و باز تاریکی اتاقم را فرا میگیرد. یک دروازه کوچک نیز به سمت زینه های  داخل دهلیز باز میشود که طبقه اول را به طبقه دوم وصل میکند.وقتی میخواهم دروازه را باز بگذارم ، آدم های که برای دیدن نمایشگاه ها می آیند ، مزاحمت میکنند. مجبور می شوم تمام در ها و پنجره ها را برویم ببندم و از شما خوبان ببرم و دنیایم در فقط در چهار دیواری اتاقک سه متری خلاصه کنم.

حال کسی به اتاقم نمی آید. هوای اتاقم تاریک است و تازگی بهار را ندارد.تپ تپ پاهای بازدیدکنندگان  وموسیقی یک نواخت یاسین تنها صداهایی هستند که از عقب دروازه های بسته به گوشم میرسد. گاهی بعضی قدم هایی که با سرعت بالا می آیند  و گاهی به خستگی حواسم را پرت میکنند و به شتاب و سستی مردمان برای رسیدن به فردای که در این کشور هیچ قابل پیش بینی نستند ، خنده ام میگیرد و گاهی حسود می شوم.

چای سبز، مهمان ها خوانده و ناخوانده ساعت ها مرا روی چوکی این اتاق میخکوب میکند که خون های زیادی در این کشور برای آن در افغانستان ریخته میشود. میخواهم از این نوع زندان فرار کنم. میخواهم هوای تازه را تنفس کنم. آزاد باشم عاری از هرگونه قید و شرط اما کمی مشکل مینماید. با بچه ها تعهد کردیم که برویم تا آخر خط. خطی دشوار که شاید روزی خودم را آخر کند و به آخر نرسد.

فیس بوک ، بلاگر ، وردپرس ، گوگل ، جی میل و انترنت همه بهانه هایی هستند که از صفحه لپ تابم دنیا و مردمش را به من نزدیکتر می کند. گاهی از خیرات اسکایپ و یاهو تصویر و صدای بعضی دوستان را نیز می بینم و می شنوم. عجب دنیایی شده است. 14 ساعت روز در این اتاق میمانم و فقط میتوانم شما را از طریق انترنت میبینم. نه ! میخواهم ارتباط مستقیم با شما داشته باشم. رو بروی شما بنشینم و مثل دیگران فارغبالتر از هر زمانی از هر دری قصه کنم. آیا اینگونه ارتباط در زمان کنونی ممکن است؟آیا شما نیز چون من در ها و پنجرهای دنیای پیرامونی را با هوای تازه اش به روی خود بسته اید ؟